سالهای دور از خانه

ساخت وبلاگ
«پای یک خداحافظی در میان است. باید بروم. بروم تا عفونت این زخم چرکین بیشتر نشود.» این جمله ها، آخرین حرفام بود. خیلی چیزا میخواستم بهش بگم. ولی دیدم دیگه هیچی مهم نیس برام. این شد که همین چندتا جمله رو نوشتم و کاغذو از وسط تا زدم و گذاشتمش توی پاکت پولی که حاج آقا برای برکت و خرمی زندگیمون هدیه داده بود.  برای آخرین بار فیلم زندگیمونو از اول توی سرم پِلِی کردمو نشستم روی صندلی مقابل آینه. نمیدونم چند ساعت همونجوری نشسته بودم. فقط وقتی به خودم اومدم، دیدم پاهام بشدت خواب رفتن. مثل دلم. به خودم تشر زدم که پاشو پاشو... خودتو جمع و جور کن. تو فرصت زیاد بهش دادی و سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 27 مهر 1395 ساعت: 18:56

هیچی دیگه. دمه های غروب بود و من با دوقلوهام روی تراس لم داده بودیم و از بستنی زنجبیلی مون لذت می بردیم که یهو رییسم زنگ زد و گفت باید بیام شرکت برای توضیح پاره ای از مسائل. گفتم sorry رییس چون الان یه خلوت خیلی مهم با بچه هام دارم که باید بهشون درباره ی مسائل جنسی و بلوغ، نکاتی رو بگم. بعدش هم طبق قرار چند ساله مون، باید بریم جلسه ی قرآن خانوادگی مون. رییسم برخلاف قیافه ش، صدای خیلی نازکی داشت که در اون لحظه بخاطر خشم،  یه صدای جیغ مانندی از خودش در آورد و در جواب بچه هام که پرسیدن صدای چیه مامی؟ گفتم صدای داد زدنشه. نخندین!   یکی از قُل ها گفت گناه داره مامی. سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 3:23

عاشقش شده بودم منِ لعنتی. با وجود داشتن شوهر! خب می توانست معشوقم باشد. این را بهش گفتم. گفت اگر دوستش دارم باید از شوهرم جدا بشوم و بعد با مامان بابایش صحبت می کند که وقتی بزرگ شد من را برایش بستانند. خودش که اینجوری می گفت. گفتم خب در عشق من به تو شکی وجود ندارد اما فکرش را کرده ای سخت است اینهمه سال صبر کنم تا بزرگ بشوی؟ یکجور متفکرانه ای چانه اش را خاراند و از ته دل آه مردانه ای کشید و گفت: «خب پس چیکار کنیم خاله مَهی؟ باید برم مدرسه درس بخونم کار کنم دستم توی جیب خودم باشه» یعنی من آنوسط خفه شده بودم از شدت خنده. گفتم: «نمی خواد. من کار می کنم برای دوتاییم سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : دانلود رمان عشق کوچولوم,رمان عشق کوچولوم, نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 685 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 3:23

خواب دیدم از اون ساعتای قدیمی رومیزی داریم که زیلینگگگگ زنگ میخوره. ساعتو خاموش کردم و بیدارت کردم و رفتم توی آشپزخونه کتری رو گذاشتم روی گاز و حاضر شدم که برم نون تازه بخرم برای صبحونه. وقتی برگشتم هنوز توی رختخواب بودی و پتو رو تا چونه ت بالا کشیده بودی. اون سرمای دم صبح منو هم وسوسه می‌کرد که بخزم زیر پتو و بغلت کنم. اما خودمو کنترل کردمو به جاش پتو رو از روت کشیدم و تو یهو خودتو جمع کردی و غرغر کنان گفتی باز صبح شد. صبحانه ت رو آماده کردم. لباساتو... کیف و کتاباتو... با صدای بلند زدم زیر آواز و نگات کردم که اخمالو با چشمای خمار نگام می کردی و بالاخره بلند سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 3:22

چشمامونو با یه دستمال بسته بودن که عمیقاً بوی جوراب می‌داد. رو کردم به بغل دستیم و گفتم نمی‌دونی دارن کدوم گورستونی می‌برنمون؟ یجور مسخره ای گفت هتل عزیزم! معلومه! هر خری می‌دونه آخر این مسیر امیرچخماقه و... بنگ!

صداش با تالاپ تولوپای ماشین توی جاده همراه شده بود. ترجیح دادم دیگه هیچی نشنوم تا آخر مسیر.

ادامه مطلب
سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 3:22

تقریبا دو سالی بود که مشغول به کار توی اون خراب شده بودم. خب اونقدرام بد نبود که بهش بگم خراب شده. لااقل برای من که دلم سرد تر از اون یخچالها شده بود. تنها بدیش این بود که ارباب رجوع هام معمولا خیلی گریه می کردن و این اعصاب منو به هم می ریخت.

ساعت و روال کار به این شکل بود که از صبح تا عصر یکسره باید اونجا می بودم. چند نفر مامور بودن که جنازه ها رو بیارن بذارن داخل کشو های سردخونه.

ادامه مطلب
سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : frozen,frozen yogurt,frozen 2,frozen games,frozen shoulder,frozen movie,frozen cast,frozen characters,frozen custard,frozen fever, نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 1:16

بعد از ظهر جمعه بود و دلگیری شُر شُر می بارید از در و دیوار. لباس عوض کردم رفتم کافه توت فرنگی و در حالیکه سفارش یه اسپرسو با کیک شکلاتی دادم، روی یه صندلی نزدیک پیشخون نشستم. حواسم به هیچی نبود که یهو یکی از کنار گوشم گفت عه پس تو هم اینجایی.  زل زدم توی صورتی که یه روزی آشناترینم بود. گفتم گه بگیرن این جمعه های دلگیرو. تلخ خندید و گفت پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم بالاخره. سوالی نگاش کردم که گفت همین آرزوی گه گیری این جمعه های دلگیر.  اسپرسوم رو سر کشیدم و گفتم دیدار خوبی بود خدافظ. از روی صندلی پا شدم که گفت دوس داری غروب رو پیش هم باشیم تا از شدت دلگیریش کم سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : جمعة مباركة,جمعه,جمعة طيبة,جمعه مبركه,جمعه مبارک,جمعه بازار,جمعه بازار تهران,جمعة العتاك,جمعه مبارك,جمعه مباركه طيبه, نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 1:16

بیست و شیش، هف سال، گذشته بود و من و شوهرم همه جور تلاشی کرده بودیم برای آینده ی بچه هامون. اولی مخترع شده بود. دومی جراح. این کوچیکه رو از سال اول راهنمایی فرستاده بودیم کانون فرهنگی آموزش(قلم چی). هزار تا کتاب تست و جزوه و کوفت و زهر مار براش گرفته بودیم. چندین دوره مشاوره تحصیلی و آخرش مشاور گفت پسرتون توی هیچ زمینه ای موفق نمیشه به جز یه شغل. گفتیم چی؟ گفت بهتره خودتون باهاش حرف بزنین. خلاصه که من و پدرش کشوندیمش یه گوشه و نشستیم به صحبت راجع به آینده ی شغلیش. پسرم گفت می خواد بره دنبال آرامش و آرزوهاش. دوست داره توی سیرک کار کنه. خدایی بود که شوهرم با شن سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 1:16

گاهی برمیگردم و به گذشته نگاه می کنم. روزای داغون وحشتناکی که مادرم کم کم قدرت پاهاشو از دست داد. اون زمان اونقدر فقیر بودم که نمی تونستم پولی رو صرف سلامتیش کنم. کارمو از دست داده بودم و زندگیم روی هوا بود. با یه مشت چک و بدهی که هر روز بیشترم می شدن. مادرم فلج شده بود و من کاری از دستم بر نمی اومد. کم کم کمرش هم قدرتشو از دست داد و حتی رسید به ستون فقرات و بعدم نخاعش و من بازم هیچ کاری ازم ساخته نبود. یه روز نشستم با خودم فکر کردم باید یه جوری امیدوارش کنم. هرچند امیدی کاذب باشه. اینجوری روزای آخر عمرشو با اندوه و غصه سر نکرده. ادامه مطلب سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 1:15

چند ساله به اینجا تبعید شدیم. یه تبعید مطبوع. صبح ها میره شیر گاو رو می دوشه و میذاره توی آشپزخونه و بعد میره مزرعه. من بعد از اینکه ناهارو گذاشتم، می نشینم پشت پنجره و یه چشمم به گلدوزی کردنه و یه چشمم به اون که چجوری داره زمینو شخم میزنه. طرفای ظهر ناهارو برمیدارم میرم پیشش میگم عزیزم کار بسه. بیا یه لقمه غذا بخوریم. عرقشو با پشت دست پاک می کنه میره لب چشمه دست و صورتشو یه آبی میزنه. چکمه هاشو در میاره و میاد کنار من با اون اخم غلیظش میگه: یه بوس بده. عصرا میریم کنار رودخونه چای و بیسکوییت میخوریم و من هر روز التماس می کنم بهش که بیا جمعه باهم قزل آلا بگیری سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : سالهای دور از خانه,سالهای دور از خانه قسمت 1,سالهای دور از خانه مریم,سالهای دور از خانه قسمت 57,سالهای دور از خانه اوشین دانلود,سالهای دور از خانه بدون سانسور,سالهای دور از خانه اوشین,سالهای دور از خانه دوبله فارسی,سالهای دور از خانه بازیگران,سالهای دور از خانه دانلود, نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 1:15